بیا برایت شعری بگویم، یک شعر کوچک و بی قافیه . کسی که این شعر را گفت نه شاعر بود، نه طبع شعر داشت؛ فقط یکروز که سوز دلش جانش را آزرده بود، قلم برداشت و این شعر را بر کاغذی نگاشت و از آن پس ترک جهان گفت. نه ؛ نمرد ... هنوز هم نمرده است؛ یعنی باز هم قلبش میکوبد، و دستش بر پاره کاغذها شعرهای کوچک و بی قافیه می نویسد؛ و چون کشتی آرزویش یکسره در گردابها در هم شکسته غرق شده است، دیگربرای نجات خود دست و پا نمی زند... میگویند دیوانه شده است، شاید هم راست بگویند، ولی او از آن هنگام که از امیدها و آرزوهای خویش جدا مانده است، سخن مردمان را بدل نمیگیرد و آزرده نمیشود. اتفاقی افتاد و چون دیگر آرزوئی نداشت، جهان را ترک گفت ... نه اینکه بمیرد، نه ... او نمرد، همچنانکه هنوز هم زنده است و به انتظار مرگ نشسته بر کاغذها خط میکشد و شعر منثور می نویسد؛ چیزی که هست؛ چون امیدی ندارد خود را مرده می پندارد :
* کمد رویاهایم بید گذاشته
خیالهایم را جمع میکنم
روی تک تک شان نفتالین میگذارم
کاش تو ...
بید نزده باشی !
پ.ن اول : امانت ها را باید زود به سامان رساند؛ اما نمی دانم چرا دل ما را نمی دهید ؟!
پ.ن وسط (!) : دلم خواست که اسم وبلاگ یه مدتی ماسه های مرطوب باشه ؛ موقتاْ
پ.ن آخر : میزبان مهربانم خجالت میکشم عنوان کنم؛ اما چاره ناچاری های من تنها شما هستید ... (کاش کمی لایق شویم ... کاش ) ==> مخاطب مجهول الهویه !
ما
چون دیدار مرغان دریائی و امواج
به هم نزدیک می شویم
پرندگان پر می کشند؛
و ما
از یکدیگر
جدا می شویم . . .